شایلینشایلین، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

نی نی ناز مامان و بابا

سونو ان تی

یه سلام با هزار تا بووس برای کنجد مامانی عزیز دلم، گل مامان و بابا امروز(22شهریور) ما رفتیم سونوگرافی گل مامانی.  خیلی خیالمون راحت شد. خدا رو شکر شما مشکلی نداشتی و قلب نازنینت مثل ساعت می زد، خانوم دکتر زمان زایمان مامانی رو 5 فروردین ماه 92 زد و سن شما رو هم 12 هفته و یک روز تعیین کردن عزیزم.     البته نزاشتن بابایی باهامون بیاد داخل و شما رو ببینه واسه همینم یکم ناراحت شد ولی وقتی بهش گفتم که شما صحیح و سلامت هستی خیلی خیلی خوشحال شد. مامانی عزیزم بعد از سونو گرافی هم رفتیم ازمایش دادیم که چند روز دیگه جوابش اماده میشه عزیزم. من و بابایی فکر میکردیم امروز جنسیت شما مشخص بشه ولی خوب خانوم دکتر گفتن...
22 شهريور 1391

سونو ان تی

سلام گلکم عزیزم امروز (91/06/21) روز سونوگرافی سلامت هستش. گل مامان نمیدونی چقدر من و بابایی استرس داریم. دیشب که حتی تا دیروقت بیدار بودیم جفتمون. بابایی خیلی خیلی خوشحاله که برای اولین بار میتونه ناردوونه نازشو ببینه، منم حسابی ذوق کردم. عزیز دلم چند ساعت بیشتر نمونده تا خانوم دکتر ما رو از وضعیت شما اگاه کنه عزیز. ...
22 شهريور 1391

لباس مامانی

سلام ناردونه مامان عزیز دلم خوبی؟ خوشی؟ خوش میگذره؟ من و بابایی که حسابی منتظریم شما تشریف بیارید تو بغلمون. عزیز دلم ما امروز عصر(91/06/16) با بابایی رفتیم یه مغازه که لباس بارداری می فروخت. مثل بچه ها ذوق کرده بودم، کلی لباسای ناز داشت و مامانی هم یه شلوار و یه مانتو خرید گل مامان. عزیز دلم یه مغازه دیگه هم بود که لباسای نوزادی داشت. چند تا از لباساش سایز صفر بودن، انقده کوچولو بودن که نگوو. آدم دلش ضعف می رفت برای اون لباسای ناز و مامانی. ایشالله زودی بدنیا بیای و کلی از اون لباسای ناناس و جیگملی برات بخریم گل مامان. ...
16 شهريور 1391

گوسفند نازنازی

سلام ناردوونه جونم امروز یکم دلم گرفته بازم مامانی و خاله سارا امشب (12شهریور) بلیط دارن به سمت کرمانشاه. میخوان برن خونه خاله ساناز و یکمم پیش نی نی خاله بمونن.   راستی امشب تولد خاله هم هستش عزیزم. من و بابایی و کنجد جون هم یه کادو خوشگل گرفتیم برای خاله و نی نی نازش البته جفتش رو هم برای کنجد مامان خریدیم.                         ...
12 شهريور 1391

بدون عنوان

برام هیچ حسی شبیه تو نیست ... کنار تو درگیر آرامشم همین از تمام جهان کافیه ... همین که کنارت نفس میکشم برام هیچ حسی شبیه تو نیست... تو پایان هر جستجوی منی تماشای تو عین آرامشه  ...  تو زیباترین آرزوی منی
10 شهريور 1391

پیدا کردن یه بیمارستان خوب

  سلام ناردوونه مامان من و بابایی دیروز (91/06/07) دنبال یه بیمارستان خوب میگشتیم که شما بتونی راحت چشمتو بروی دنیا بازکنی عزیزم. من و بابا فکر کردیم کلینیک تخصصی خانواده از همه بهتره. امروز عصر هم اگه خدا بخواد نوبت گرفتیم که باهم بریم پیش دکتر تا هم برامون پرونده تشکیل بده و هم اینکه از وضعیت شما ما رو با خبر کنه عزیزم.        ********************************************** نی نی مامان شکر خدا من و بابایی رفتیم پیش خانوم دکتر و ایشون مامان و ویزیت کردن، و برای بررسی سلامت شما سونوگرافی نوشتن برامون که قراره بعدا بریم انجامش بدیم عزیز. ...
8 شهريور 1391

اولین خرید برای ناردوونه عزیز

عزیزم خیلی دلم می خواد برم تو اسباب بازی فروشی ها و لباس فروشی ها برات خرید کنم، اما خوب منتظرم ببینم شما آقا کوچولو هستی یا خانوم طلا بعدش برم حسابی برات خرید کنم. اما خوب دلم طاقت نیاوردو یه جفت کفش برات خریدم. من و بابایی هر روز به کفش های کوچولوی شما نگاه می کنیم و روزا رو میشمریم تا ناردوونه مامان بیاد و کفشا رو بکنیم تو پاهای خوشگلش. خاله سارا هم از تبریز برات دو تا لباس ناز خریده. خیلی خوشگله عزیزم هممون منتظریم تا شما زودی بیای تو بغلمون. ...
23 مرداد 1391

خدایا به امید خودت

وای عزیزم دل تو دلم نبود امروز صبح بابا کامران رفت بیمارستان خیلی نگرانش بودم(خیلی خیلی خیلی) بابایی ساعت 11 رفت تو اتاق عمل و نزدیکای ساعت 2 بیرون اومد. خدا رو شکر زودی هم بهوش اومد و ما تونستیم باهاش حرف بزنیم. بابایی خیلی دوست داریم حسابی مراقب خودت باش تو امید من و ناردوونه ای عزیزم ...
21 مرداد 1391

عمل بابا کامران

سلام فردا صبح (21 مرداد91) بابایی باید بره بیمارستان پاشو عمل کنه عزیزم من و تو متاسفانه نمیتونیم بریم پیشش اما بابایی اینو بدون دلمون پیش تو و همش دعات میکنیم عزیزم                 ************************   راستی یه خبر امروز صبح (جمعه 20 مرداد 91) مامانی و خاله سارا اومدن پیشمون و قراره    تا اخر تابستون (اگه بتونیم گولشون بزنیم) پیش خودمون نگهشون داریم که تنها نباشیم. ...
20 مرداد 1391

دیدار اول با ناردوونه

  سلام عزیز دلم من امروز عصر (14 مرداد ماه 91) وقت دکتر داشتم ساعت  پنج با بابایی رفتیم مطب خانووم دکتر خانوم دکتر امروز بهترین خبر زندگیمو بهم داد تو رو بهم نشون داد و قلب کوچیکتم نشونم داد که داشت اروم اروم میزد عزیزم من امروز برای اولین بار تونستم تو رو ببینم امروز بهترین روز زندگی من و بابا بودش فدات شم. خانوم دکتر به ما گفت شما الان تو هفته هفتم هستی عزیزم. ...
14 مرداد 1391